سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سایه روشن
 

از صورتش فقط یک بینی بیرون مانده بود. با یک دست چادرش را محکم بالای لبش چفت کرده بود! نمیخواست کسی صورتش را ببیند!
نشست کنار سنگ قبر. فاتحه ای فرستاد. بلند شد که برود ... دست دیگرش‌ را از لای چادر بیرون آورد. می لرزید ... یک سیب برداشت ، انداخت داخل کیسه اش .
رفت سراغ قبر بعدی ...شاید هم سیب بعدی ...
و این قصه ادامه دارد ...
.
.
.
خوش به حال مرده های این قبر ها که میوه رسان بچه های این زنند!
.
.
.
از دست رفته هایمان را دریابیم ... بلکه خیرمان به زنده های شهر هم برسد ...


[ سه شنبه 93/9/25 ] [ 6:10 عصر ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

- از صبح کفگیر به دست از در و دیوار گرفته تا سر و صورتم را بی نصیب نگذاشته . به هیچ ترفندی هم راضی به پس دادن کفگیرمان نشده .

فکری به ذهنم می رسد! کلم شووور!!! یک عدد کلم شور از دبه می کشم بیرون .

کله معلق زنان می آید.

میگم:اونو‌ بده اینو بگیر.

اخم می کند!

به نشانه ی اعتراض یک پا به زمین می کوبد. اول چند قدم می رود عقب بی خیال کلم شور! ولی بر میگردد ...

کفگیرم را می دهد و می گوید: «بیا بابا!!!»

*****

- بابایی در را می بندد و می رود. بدو بدو میرود که برسد به بابا. اما نمیرسد ...

همینطور که قدم زنان از پشت در بر می گردد با خودش‌می گوید: اَاَاَاَاَه...

*****

- امروز با علی همساز نیست...

علی دست به هرچیز می زند جیغی حواله میکند!

علی هشدار میدهد که: میرم خونمونا!

سبحان: نه!

و بازی ادامه پیدا می کند...

دوباره صدای‌جیغ ....

و علی که می گوید من رفتم‌خدافظ!

و سبحان که دارد بای بای می کند !!!

 


[ یکشنبه 93/9/2 ] [ 10:52 عصر ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

انار..

یاسین ..

حرم ..

صبر زرد ..

‌امروز ..

فردا…

هفته بعد ..

هفته هاست مدام از ذهنم می گذرند …

و هربار دلم ترسیده از ستم بر تو!

 

پ.ن: به خاطر وزن گیری کم و بی اشتهایی دکتر توصیه کرد به از شیر گرفتن …

امید به خدا که اسمش دوا و ذکرش شفاست …


[ یکشنبه 93/9/2 ] [ 7:14 عصر ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

سکانس اول:

تقریبا 11-12 ساله میزند. نشسته است صندلی روبرو. چند دقیقه یکبار گوشی اش را سرک میکشد … اسمش را گذاشته نیکی! «پو» کوچولواش را میگویم.

پوشکش را عوض میکند.غذایش را میدهد. خلاصه که کلی مادر است برای پوی نیم وجبی اش!

سکانس دوم:

غذایش روی گاز به جلز بلز افتاده است. تازه عروس همسایه را می گویم. یک سر توی قابلمه می رود و یک توکه پا سر گوشی! گاهی هم که یادش بیاید برای نیم وجبی داخل شکمش آبی تکه نانی میفرستد!! خیلی سرش شلوغست . مدیر چند گروه واتساپ و وایبر و تلگرام است! کلی هم پیام نخوانده دارد!شوخی بردار که نیست! کلی مسئول است!!

سکانس سوم:

دومی دارد اولی را میجود! اولی دومی را لگد میزند… بچه های فامیل دور را می گویم. مادرشان یکی داد سر اولی میزند سه تا سر دومی … بعد هم زیر لب میگوید: آدمیزاد از جانش سیر باشد دو تا دوتا بچه بیاورد!

سکانس چهارم:

رفته است خواستگاری برای پسرش? یک دختر عقد کرده هم دارد? پسر بزرگترش تازه پدر شده است … دختر بزرگش هم مادر دو تا قد و نیمقد است …

دوست قدیمی ام را می گویم . چقدر دلم تنگ شده برای آنروز های پر از دغدغه مان. درس و مدرسه?جنگ?تظاهرات، اعلامیه ها، بمباران ?سخنرانی های امام و کلی روزانه های پر از سکانس طلایی!

بگذریم داشتم ثبت سکانس میکردم !

و اما

سکانس آخر:

میگوید: بین چهار تا پسرم که شهید شدند، اصغرم چیز دیگری بود. برای من هم کار پسر ها را می کرد، هم کار دختر ها را. وقتی خانه بود، نمی گذاشت دست به سیاه وسفید بزنم .ظرف می شست، غذا می پخت .اگر نان نداشتیم ،خودش خمیر می کرد ،تنور روشن می کرد. خیلی کمک حالم بود. وقتی رفت جبهه ،همه می پرسیدند«چطور دلت آمد بفرستیش ؟» فقط به شان می گفتم « آدم چیزی رو که خیلی دوست داره ،باید در راه دوست بده»

———-

آخرنوشت:

+ مادر بودن خوبست? مادری کردن عالیست. اما مادر پو بودن کجا و مادر اصغر شدن کجا ! به کجا می رویم؟؟

راستی شما شبیه بازیگر کدام سکانسی؟

منبع : یادداشت های مادرم :)


[ سه شنبه 93/7/29 ] [ 3:23 عصر ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

حالا دیگر ، روز تولدم… معنای دیگری برایم دارد…

معنای رنج هایی که مادرم کشید…

حالا… که ذره ای از دریای عمیق مادر بودن را تجربه کرده ام…

شب بیداری هایی که به مادرم تحمیل کرده ام و تمااااام اضطراب ها و خستگی هایی که باعثش من بودم…

حالا جور دیگری او را می نگرم … مهربانی هایش جبران شدنی نیست.

خواستم تشکر خیلی خیکی کوچکی کرده باشم…

_________

وارد آخرین سال سومین دهه ی زندگیم شدم

خدایا شکرت به خاطر همه ی داشته ها و نداشته هامون …

_________

برای پسرم: شیرین کاری های این روزهای تو بهترین هدیه است برای امشب من

و

برای همسرم: بهانه ی بودنم هستی !! همینقدر کافیست که بدانی چقدر محتاج حضور گرمتم …

 


[ پنج شنبه 93/7/17 ] [ 8:13 عصر ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

 

* توسل کردن رو تقریبا فراموش کرده بودم ، اونقدر زیبا توسل کردم و اونقدر زیباتر جواب دیدم که دلم قرص شد حضرت فاطمه ی معصومه حواسش همیشه به ساکنین شهرش هست …

** حکمت های خدارو فراموش کرده بودیم، اینقدر زیبا پازل علت ومعلول ها برایمان چید که دلمان قرص شد خدا همیشه با یچه هاست خیلی مهربونتر از پدر و مادر برای اونها خدای مهربونه ….

*** درد دیگران رو فراموش کرده بودم ، اینقدر لحظات درد کشیدن کودکانه دیدم که هیچوقت فراموشم نمیشه طلب سلامتی کردن برای دیگران را …

**** صبر کشیدن هایی دیدم مادرانه ی مادرانه !! پر از محبت و گذشت و گذشت!! و کودکانی دیدم پر از سکوت و التماس! فهمیدم چقدر فرق است از مادر بودن تا مادری کردن …

 

پانوشت:

چندروزی مهمون بیمارستان بودیم، آبسه ی دندان و عفونت خون … خداروشکر به خیر گذشت

برای اونهایی که هنوز مهمون اون تختها هستن دعا کنیم ..


[ چهارشنبه 93/7/2 ] [ 1:47 عصر ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

در مورد مادر کافی یا کامل بودن متنهایی خونده بودم، یه برنامه تلویزیونی هم دیده بودم ، از اونزمان ذهنم زیاد درگیر این مسیله میشد … و می شود …

نمونه های زیاد اطرافم رو میدیدم و تو ذهنم درمورد اینکه این مادر کامل داشته یا کافی؟ خوبه یا بد؟ به نقد مینشستم …

چیزی که در متن زیر میخونید نظر شخصیست، شما هم نظری داشتید کاملا محترمه و میتونه حتی در صورت داشتن دلایل خوب، نظر من رو عوض کنه .

مثال های من برای مادرانیست که یک روز مادرشوهر خواهند شد :-)

مثلا:

مادری که پسر 7 ساله ش نمی تونه دستشویی عمومی بره. چون باید حتما مامان شلوارش رو دربیاره و بپوشونه ….

مادری که پسر نه ساله ش هنوز گوشه دستشویی میشینه به جای سنگ دستشویی …

مادری که غصه ی سربازی رفتن پسر بیست و پنج ساله را میخوره..

مادری که دلش میخواد تمام فرزندان جمع باشند همین حوالی خانه اش … هیچکدام راه دور نرن حتی برای پیشرفت بیشتر!

مادری که لقمه می گیره برای پسر 10 ساله ، پیاز های غذا یک طرف، گوشت یک طرف ، لوبیا یک طرف

مادری که هنوز پسر نه ساله خوابش در آغوش مادره …

مادری که نمی تونه غصه ی سرماخوردگی پسر سی ساله را نخوره …

مادری که پسرش رو به جبر شبها پیش خودش میخوابونه چون مریضه ، تنهاست، اولویت داره نسبت به تازه عروسش

مادری که از خرید یک دست لباس پسر برای عروس غرولند و نصیحت های مادرانه!!! ش گل میکنه …

و و و و

به نظرم بعضی مادرها گم میکنن رسالت اصلی مادربودن رو ، و همینها یک روز می شن مادرشوهر هایی که مشکل ساز میشن بین عروس و پسر …

و اما من ….

من هم مادرم، مادر یک پسر! که قراره روزی مایه ی آرامش یک اهل خانه باشه ، خیلی خیلی باید مواظب باشم ، روزی مایه ی بر هم زدن آرامش ها نشم …

 دلم نمیخواد وقتی دست با محبت دختری از جنس خودم رو گذاشتم تو دستای پسرم …. از فردای اونروز محبت کردنای خودم صدبرابر بشن که مبادا کمرنگ بشم!!! ، بلکه دلم میخواد این روزها که پسرم باید محبت کردن یاد بگیره نشونش بدم ، یاد بگیره برای روزهای دو نفری خودشون … پس باید از همین روزها شروع کنم ….

من دلم نمیخواد وقتی پسرم رسید به سن انتخاب ، سدی باشم برای تصمیم گیریها ، میخوام تکیه گاهش باشم برای رفتن ها ، برای پیشرفت ها و دویدن ها …. پس باید از همین روزها شروع کنم …

من دلم میخواد پسرم ، بهترین مرد بشه برای خانم خونش، بهترین بابا برای بچه هاش… یاد گرفته باشه محبت کردن، محبت گرفتن ، تکیه گاه شدن ، بخشش کردن و الگو شدن رو . پس باید از همین روزها شروع کنم …

خدایا کمکم کن نه برای کامل شدن مادرانه هام ، کافی باشم کافیست ….

خدایا کمکم کن نه دلبسته بشم نه بخوام دلبسته ی من باشند …

خدایا کمکم کن تشنه ی محبت خودت باشم و بس!

_______________

پانوشت اول : این نوشته هیچ مخاطب خاصی ندارد، از درد و دل های یک دوست اومد به ذهنم و خودم رو با خودم درگیر کرد برای اصلاح بعضی رفتارام در مورد پسر خودم .

پانوشت دوم : دختردارهای جمع! دقت کردین که؟ مادرشوهر خوووبی خواهم شد. زنبیل آوردید؟؟ :-D


[ دوشنبه 93/6/24 ] [ 7:43 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 29670