سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سایه روشن
 

اخبار دیشب بچه هایی رو نشون می داد که روز شکوفه هاشون رو جشن گرفته بودند. اولین روز مدرسه. هرسال به این موقع روز شکوفه های خودم، دوران ابتدائی و دوستان کوچولو و بانمک قدیمی به یادم میاد و بسیاری خاطرات شیرین و بانمک …

و امروز که خیلی اتفاقی عکسی از حیاط مدرسه قدیمی ام را دیدم بهانه ای شد که به پستی در وبلاگ تبدیلش کنم. مدرسه ای که قبل از مدرسه بودنش برایم همسایه قدیمی بود … همسایه ای پر از بچه های شلوغ و اتفاقات خاص …

از سال اول ابتدایی تا اول راهنمایی در کلاس های این مدرسه درس خواندم و در حیاط این مدرسه بازی کردم… حوضی که یکبار سُر خوردم داخلش و عینکم شکست…. درخت عنابی که زنگ های تفریح آویزانش بودیم .

چه ذوقی داشتم برای رفتن به مدرسه .حتی قبل از رفتن به کلاس اول به بهانه های مختلف(بردن غذا برای خواهر جان-بردن کتابش و…) سرک هایی می کشیدم در کلاس ها . به معلم ها از دور سلام می کردم و در هرکلاسی جایی را نشان می کردم که بعدها روی این قضیه فکر نکنم …!

 

روزهایی که الان ذهنم به سرعت مرور می کنند تا به بعدی ها برسند و بیشتر و بیشتر شوند :

* روز اول و بیسکوئیت موزی های آن که من چندتایی برای غایب ها برداشتم و فردای آن روز سهمشان را دادم …

* روزهای امتحان،  اجازه گرفتن های بدجنسانه ام برای دستشویی یا آبخوری ، دویدن به سمت منزل و تندتند سوال ها را از مامان پرسیدن …

* روزهای احضارم به دفتر، خواهش های مدیر با کمی خجالت برای رفتنم به منزل و آوردن برخی اقلام امانتی : چایی،قند،استکان،آچار فرانسه و پیچ گوشتی و ….

* زنگ های تفریح و دویدن به سمت لی لی خط کشی شده برای گرفتن نوبت …

* روزهای امتحان و تقلب رساندن ها به زیر گروه هایم برای کم نشدن نمره خودم …

* روز خفت گیر شدنم در کنج مدرسه توسط همکلاسی بدطینتم که قصد خفه کردن و گرفتن تحقیق نمره بیارم را داشت … قیافه سیاه شده خودم از فشار دستهاش رو گلوم و کم نیاوردن من و چسباندن تحقیقاتم در سینه ….

* قصه خاله سوسکه و شعرخوانی های عزیزترین معلم، دوم ابتدایی که بعد از رفتنش تمام کلاس تا یک هفته اشک و بی حوصلگی بود …

* روزهای تابستانی که مدیر زنگ  منزل ما را می زد و خواهش می کرد برای تنها نبودنش من بروم مدرسه …

 

و بدترین هاش:

* زیرزمینی که می گفتند پر از مار و عقربه و بچه های تنبل رو اونجا زندانی می کردند …

* معلمی که انگشت بچه های تنبل رو لای منگنه فشار می داد …

* مدیری که با خط کش میخی به کف دست بچه ها می زد …

* معلمی که خودکار آنتنی من رو گرفت زد تو سر یه بچه ها و خودکار شکسته را با پررویی تمام تحویلم داد!

* معلمی که موی بسته شده شاگردش را می گرفت و سرش را می کوباند به دیوار …

و نتیجه تمام این ها می شد ترک تحصیل عده بسیاری در همان دوران ابتدایی …

___________

پی نوشت :

1- خداروشکر من هیچکدام از بدترین ها رو تجربه نکردم هرچند خیلی دوست داشتم اون زیرزمین رو از نزدیک ببینم که واقعا توش چی هست …

2- خداروشکر بچه های ما در شرایط بهتری درس خواهند خواند و خداروشکر تونستم با همه شرایط بد درسم رو بخونم …

___________

بعدنوشت:

امروز سارای ناز عمه رفت پیش دبستانی. چقدر زود بچه ها بزرگ میشن و قد میکشن. یک چشم به هم زدن !

و ستایش بلا که از مقنعه و کیف سارا گرفته تا کتابهاش رو میخواد صاحب بشه و امروز رو با گریه و زاری از صف بچه ها جدا شده . بچه قد و نیم قد داشتن هم دردسرها دارد !


[ پنج شنبه 91/6/30 ] [ 6:6 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 66
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 29897