سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سایه روشن
 

می آید سمت من…

سرش را کنار سرم روی بالشت می گذارد…

نگاهش میکنم …

لبخند قشنگی تحویلم می دهد …

دستم را می گیرد و می گوید :

– عمـــــــه ! یه چیزی بگم به کسی نمیگی ؟

: جون عمه؟ نه نمیگم چی هست؟

– حتی به عمو محمد؟

: باشه حتی به عمو محمد!

– نه قول بده!

: خوب باشه قول میدم !

– انگشتتو بیار …

(انگشت کوچکش را در انگشت کوچکم حلقه می زند ومی گوید : قول-قول-قول)

دوست داشتنی تر از همیشه می شود وقتی مرا یاد بچگی های خودم می اندازد …

منم با اون تکرار می کنم : قول-قول-قول

گوشش را می چسباند به گوشم و حرف هایش را تندتند می زند …

حالا این عمه است که مانده چه بگوید در ادامه این حرفها …

هنوز در سختی شنیدن این جملات وامانده ام که بلند می شود و همانطور که دور می شود می گوید : قول دادی ها !

بعدنوشت:

قول دادن سخت است… روزها می گذرد از قولی که داده ام ولی روزی نیست که به یادش نیفتم و غصه ام نشود…

چندروزی شهرستان بودیم. حال و هوایمان کمی عوض شد. برخیش احوالات خوب و برخیش احوالات بد.

برای سلامتی پدری از جنس فرشته ها دعایمان کنید …

 


[ پنج شنبه 91/9/9 ] [ 7:15 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 13
بازدید دیروز: 132
کل بازدیدها: 30068