سایه روشن | ||
* من : سر دلم درد میکنه محمد: از سر زبونته * قدیم تر(خیلی قدیم هم نه همین 7-8 ماه پیش) می رفتیم بازار کلی روحیه می گرفتیم .خرید و ذوق و شوق و این حرفا. الان یا از گرونی اجناس نمیشه سمتش رفت یا بعد از خرید ، غصه ی پولی که رفته و نمی صرفیده را باید خورد… * تلنگرهای درون از جانب پسرکم چنان قوی و اساسی شده که گاهی یک متری به هوا می پرم .از تجسم کردن های خودم گاهی خنده ام می گیرد . مثلا: فکر می کنم الان بند ناف را گرفته و از شکمم بالا می آید . شاید دنده هایم را پله کانی می بیند و می خواهد سر از حلق ما در بیاورد. گاهی خیال می کنم مثل بچه هایی که کله معلق می زنند دارد از الان تمرین می کند که وقتی آمد کم نیاورد ! گاهی هم خیال می کنم دستش را مشت کرده تق تق در می زند و چیزی می خواهد ! آب! شیرینی! ترشی! راه رفتن ! یا شاید می خواهد که دراز بکشم ! کلی با خودم درگیر می شوم … و گاهی هم که عین بچه آدم ساکت و آرام است تکان تکانش می دهم که بلند شود و تنبل بازی در نیاورد… چه کنم دل است ! تنگ می شود!
* چندروزیست بدجور دلم می خواهد قید کار کردن را بزنم. حداقل کار برای این قوم قدر نشناس… * دلم اصفهان می خواهد . نه فقط خیابان ها و مغازه ها و زاینده رود و میدان امامش … دلم خود خود خود اصفهان را می خواهد ! با خانه ای در یک کنجش که دل بکنیم از این شهر و برویم در کنج دیار خودمان … [ دوشنبه 91/11/2 ] [ 6:32 صبح ] [ حا.عین ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |