سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سایه روشن
 

با ضربات مشت شده دستان کوچکش به بازوهایم، از خواب نسبتاً بیدار از جا پرانده می شوم.

نگاهش می کنم.

لبخند تحویلم می دهد.

این همان پسرک کوچکیست که تا چند ماه پیش مشت و لگدهای سبکش را از داخل شکمم تقدیم می کرد.

حالا دارد مردی می شود برای خودش!

همین که هر روز کار جدیدی به لیست هنرنمائی هایش اضافه می شود یعنی دارد قد می کشد و بزرگ می شود .

آنقدر محوش می شوم که یادم رفته ساعت نزدیک به 8 است.

دلم نمی خواهد از جایمان بلند شویم.

شروع می کنیم به حرف زدن. سلام و صبحت بخیر. . .  چه خوابی دیدم و چه خوابی دیدی …

کمی نرمش و کش و قوسهای صبح گاهی

حالا نوبت کتاب خواندنمان رسیده.

هنوز بازش نکرده ام .شروع می کند به دست و پا زدن و ذوق زده می شود! نمی دانم برق نقاشی ها را دوست دارد یا کل داستان را ! شاید هم صدای من را ! هرچه که … دلم نمی آید ببندم و ذوقش را کور کنم.

داستان تمام شده، بر می گردم اول کتاب، یک جور دیگر تصاویر را داستان سازی می کنم.

نزدیک خسته شدنش است … کتاب را می بندیم و توپ ها را می آوریم وسط!

انگشتانش را می مکد … از روز اول بلد نشد شصتش را بمکد! گاهی انگشت اشاره گاهی هم اشاره و وسطی را با هم تا ته حلقش می برد…

دعای فرج ،  سوره کوثر و حمد و توحیدمان را هم خوانده ایم… چندتایی هم دعا کرده ایم و آمین گفته ایم!

حالا بلند شده ام ، برق ها را روشن می کنم، کامپیوتر را هم.

اگر شازده کوچولو اجازه دهد کار هم می کنم وگرنه حواله اش می کنم به عصر.

.

.

.

نزدیک ظهر است. همچنان پسرک در بغل، قدم می زنیم چهارسوی خانه را …

__________

بعدنوشت: موفق نشدم اثر از کف پای پسرم روی کاغذ بردارم. به اذیت شدنش نمی ارزید. این به جای اون :

pa


[ جمعه 92/4/14 ] [ 6:31 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 25
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 29856