سایه روشن | ||
باید ثبت می کردم در تاریخ … شاید تکرار نشود… روزی که خواهرجان یک بچه دربغل و یکی هم در دست می نشیند اتوبوس و در گرمای داغ تابستان یکساعتو نیم راه می آید . زیارت و نماز و جمکران و خداحافظی بیشتر وقتمان صرف بچه ها شد . شاید نتوانستیم خیلی حرف بزنیم ولی یک دیدار کوچک بعداز چهارماه هم خودش نعمتی بود! ____________ من به امیرحسین در حرم: خاله اومدی زیارت کی؟ امیر حسین : زیارت خاله! *** امیرحسین: خاله یه فکری به ذهنم رسیده ! من: چه فکری خاله؟! امیرحسین: شکلاتی که دادی برای محمدسجاد نصف کنم باهاش (شکلات خودش رو آقا خورده و اون یکی سهم داداششه که امانت دستشه)
[ چهارشنبه 92/5/30 ] [ 5:54 صبح ] [ حا.عین ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |