سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سایه روشن
 

می روم سمت تلفن. شاید این بار جواب بدهد. مادربزرگم  را می گویم… زنگ می خورد … بالاخره بر می دارد :

- سلام ننجون

:صبر کن برم سمعکمو بذارم

(صدایش از چندمتر آنطرفتر از خط تلفن می آید: پس کو؟ کجا گذاشتم؟ همینجاها میذاشتم همیشه …. اومدم، اومدم)

:الو- بفرما

- سلام ننجون .خوبی؟ زیارتت قبول (مشهد بودند)

: سلام ننه تویی.چه عجب! (با گله و شکایت می گوید. از آن چه عجبها!!) کجای الان؟ خونه خودتونی؟

- آره ننجون قمم. سرماخوردی؟

: آره ننه دیشب از تب و لرز .تنها هم بودم .سبحان خوبه؟

- خوبه سلام داره.

:ننه براش یه لباس هم خریدم . سه هههههزار (خنده اش می گیرد) تومن. قبلنا چونه برمی داشتند دیگه یه ریال پایین نمیان(باز هم می خندد)

- دعامون می کردی ننجون سوغاتی نمی خوایم.

(درست نمی شنود مثل همیشه حرفهای خودش را فقط می زند)

- (صدام رو می برم بالاتر) ایشالا جمعه می آییم سرت می زنیم.

: ننه چیزی برا من نیارینا. من چیزی برات نخریدم .

خنده ام می گیرد …

.

.

فدای صداقتش…. همین!

_________

خداوند همه مادربزرگ های این دنیا را برایمان حفظ کند و مادربزرگ های آن دنیا را بیامرزد… آمین


[ چهارشنبه 92/6/6 ] [ 7:12 عصر ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 111
بازدید دیروز: 92
کل بازدیدها: 30034