سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سایه روشن
 

دیروز:

از همان صبح که بلند شد روی دنده ی چپش بلند شده بود!

گریه،بی خوابی، بداخلاقی، بدغذایی،بغلی،جیغ،نق نق،غرغر …

من هم که مادر!! چرا دروغ بگویم! هم صدایم بالا می رود و هم از کوره به در میشوم!

گفتم: خوش به حال هرچی مادر شاغله! روزی چند ساعت هم چند ساعته می رود برای خودش … بچه هم تنها نمی ماند! پرستار،مامان بزرگ،پدربزرگ،خاله،عمو و و و .

از سرکار هم که برگردد دلشان برای هم تنگ شده کلی همدیگر را تحویل میگیرند ! چقدر خاص میشود آن لحظه با هم بودن … چقدر دلشان تنگ شده برای هم …

و دوباره گفتم : خوش به حالشان …

 

امروز:

چشمش را که باز کرد خنده اش دلم را برد … دستش را انداخت گردنم …

از صبح مدام بوسه تحویلم میداد! یکی دو تا سه تا! غلت میزد روی سرم ، لیسه میرفت از خنده و دوباره بوسه !!

به خودم گفتم : یعنی مامانهایی که الان سر کارند چه قدر دلشان میسوزد برای داشتن این لحظات و کش دادنش حتی برای یک دقیقه !! …

 

پسرم!

لبخند تو، بوسه های تو ، تمام دنیای من شده … این روزها ناب ترین و شیرین ترین روزهای هر مادر است … اصلا یک سال به بالاها شیرینند بدجور هم شیرینند …


[ جمعه 93/4/6 ] [ 6:27 عصر ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 20
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 29851