سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سایه روشن
 

نه ماه و هفت روز … رقم کوچک تو برای شروع تجربه جدید …

رها کردن دستها و قدم برداشتن روی زمین خوب خدا …!!!

هفت قدم در اولین گام قدم برداشتن … !

سرشار از لبخند می شود لحظه های فتح زمین زیر قدم های کوچکت…

IMG_2478

______

+ دعا میکنم قدم هایت همیشه در مسیر رضایت خدای مهربانمان برداشته شوند ….


[ چهارشنبه 92/11/9 ] [ 5:17 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

امروز از طرف همسایه ها «مولودی» دعوت شدم و خوشحال بودم! هم حوصله مان سر رفته بود و هم جایی برای رفتن نبود.

از در بلوک که بیرون رفتم صدای کف و سوت و کل و تنبک و جیغ ها بلند بود .

سست شدم برای رفتن اما دلم نیامد این همه زحمت لباس پوشاندن به سبحان و خواب عصرگاهی بخشیدن به بابای سبحان و وعده بیرون رفتن به خودم را خراب کنم. گفتم فوقش گوشه ای را پیدا می کنم یک جایی که بچه ای همسن سبحان باشد، بچه ام کمی دیگران را ببیند و وارد جمع شود …

وارد جمع شدیم ! دیدم بــــعله همه لباس عروسی هاشون رو پوشیدند حتی بچه ها … آرایش ها کرده اند و خلاصه جای من نبود آنجا … جوّ را نمی پسندیدم.

برایم جالب شد که چه همگی با هم ست کرده اند و قرمز پوشیده اند! یعنی اینقدر مهمونها هماهنگ آمده اند؟! دیدم نعخیر ربان های قرمز به سر بچه ها و به مچ خانومهاست … گفتم صبر کنم ببینم قضیه ی این رنگ چیست؟ و البته قیافه ام شده بود شبیه همان شکلک متعجب یاهو جان!

شروع کردند به خوندن و تنبک و سوت و اشعاری که هیچ خوشم نمی آمد … (دستها بالا بالا بالا بالا – میخواهیم بریم کربلا !!! ؛ این را که گفت احساس کردم برات همه مان را پس گرفتند اگر هم گرفته بودیم قبلا… )

وسط شعرها خانوم مجری گفت: لباس پوشها بیان وسط !!!

دیگه داشتم شاخ هم در میوردم! هفت هشت تا زن قرمزپوش ماسک میمون زده بودند به صورتهاشون . رقص کنان اومدن تو مجلس (رقص که چه عرض کنم – حرکات زشتی که نه میشود گفت و نه نوشت!)

یک عروسک زشتی هم داشتند که زیر پا می انداختند و روش پایین و بالا می پریدند.

از خانم بغل دستی که جویا شدم فهمیدم بــــعله اینجا محفل «عمرکشون»ست …

همه دست و جیغ و هورا و من بغضم گرفته بود از این همه بی حرمتی … از این همه جهالت …

یکی یکی ائمه را که می خواند احساس شرم می کردم … احساس بی آبرویی نزد پیامبر و دخترش … نزد حسین و علی اصغرش …

عمر وجودشان را زنده کردند و محفل تمام شد …

____

پانوشت اول: چندروز پیش با همسایه سر قضیه عمرکشون حرف می زدیم و من گفتم که خرافات است و خوشم نمی آید … برای همین به من نگفته بود رسم محفلشان چیست و با نام مولودی دعوت شدم …

پانوشت دوم: بیشتر از این دلم میسوزد که اینجا قــم است …


[ چهارشنبه 92/11/2 ] [ 2:31 عصر ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 44
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 29785