سایه روشن | ||
نیت سفر که کردیم خیلی برنامه ها داشتیم … باغ،کوه،رود،دشت،صحرا،زیارت،خرید،مهمونی و و و خدا را شکر که روزهای بیمارستانی و مراقبت ها و نقاهت و… تنها و در غربت نبودیم . لطف زیاد خدا بود و هست … باغ پدری- دیروز – اردیبهشت 92 : برای سبحان جون : با هر بار لبخندزدنت تمام خستگی های مادرانه از من دور می شوند … فدای لبخندهای بی دندانت !
[ سه شنبه 92/2/31 ] [ 5:27 صبح ] [ حا.عین ]
[ نظرات () ]
حضور مادربزرگ(همان ننجون خودمان-مادر مادرم) کنار من و سبحان جون، صبح ها که چندساعتی باید کارهای نتی ام رو انجام بدم نعمت بزرگیه. ساعتها با پسرک حرف میزنه و حرف میزنه. لالایی میخونه. قصه میگه. پند و نصیحت و و و پسرک هم خوشحال…. کنار همه وجود خوبش، لحظاتی هم بند دلم پاره میشه وقتی با قد خمیده و دستان ضعیف پسرک رو برمیداره و میره پای سماور 2 تا چایی دبش برای جفتمان بیاره… وقتی دستای پسرک رو گرفته و داره از زمین بلندش میکنه … وقتی سمعکش رو نذاشته و بلند بلند تو گوش پسرک حرف میزنه … وقتی پسرک رو برداشته که ببره دست و صورتش رو بشوره … وقتی پسرک خوابه و میاد بغلش میکنه آروغهای جا مانده رو بگیره …
میفهمم هرکاری که می کنه با عشق و ذوق عجیبی برای پسرمان انجام میده ولی … جای حرص خوردن داره زیـــــــاد …
* شاید توهم زدم ولی چیز جالبی که از سبحان جون دیدم ؛ تا وقتی ننجون دورادور باهاش حرف میزنه خوشحال و آرومه. بغلش که میکنه سریع 4 تا انگشت رو فرو میکنه تو دهنش . اینجاست که ننجون گرانقدر ما حاضر میشه به خاطر شیر دادن بچه رو تحویل من بده … وقتی پسر رو بغلش می کنم با لبخند عجیبی فقط نگام می کنه و میلی به شیر خوردن نداره… [ چهارشنبه 92/2/25 ] [ 7:58 صبح ] [ حا.عین ]
[ نظرات () ]
بغض دارم دلم تنگه گرفته ام هوای خونه که هیچ هوای کل شهر خفه کننده شده!
* محمدم رفته اتاق عمل برای جراحی آپاندیس و من همسر باید الان بفهمم و هیچ کاری از دستم برنیاد . * دوست داشتم الان پیشت بودم . ناراضی ام از این وضع! * آیه الکرسی هم که می خوانم یا بغض نمی گذارد تمامش کنم یا به کل یادم می رود هر چه از آیات حفظم! * می دانم عمل کوچکی است اما نمی دانستم اینقدر ضعیفم در برابر مدت کوتاهی از بیهوشی تو …
* اللهم اشف کل مریض
[ چهارشنبه 92/2/18 ] [ 1:12 عصر ] [ حا.عین ]
[ نظرات () ]
[ دوشنبه 92/2/16 ] [ 7:52 صبح ] [ حا.عین ]
[ نظرات () ]
روبروی آینه ایستاده ام… زن دیروز … مادر امروز … در دومین روز از دومین ماه سال ؛ بهشت را زیر پا که نه ! به دنیا آوردم … من مادر شدم ! رسیده ام به آرزویی از کودکی … می خواهید در آینده چه کاره شوید ؟ همیشه در دل می گذراندمش : «خوب معلوم است می خواهم مادرشوم …» و من چندروزیست شاغل شده ام !
* تصمیم گرفتن برای مادرشدن سخت است. مادر شدن هم سخت تر.. ولی از همه مهمتر «مادری» کردن است. ان شالله که بتوانیم مادری کنیم در شأن فرشته های کوچکمان … پیشاپیش روز مادر را به همه مادران تبریک می گویم … _______ بعد نوشت: عکس سبحان جون [ دوشنبه 92/2/9 ] [ 6:50 صبح ] [ حا.عین ]
[ نظرات () ]
اینجا قم است . ساعت 2 بعدازظهر روز دوشنبه ، دوی دوی نود و دو مسافری از جنس آسمان نزول اجلال فرموده و چراغ دلمان را روشن کرد خدایا به عدد آنچه فقط خودت می توانی شمارش کنی تورا سپاس می گویم همسر عزیزم تو را هم به خاطر تمام دردها و مشقت هایی که در رساندن این امانت الهی [ دوشنبه 92/2/2 ] [ 2:41 عصر ] [ حا.عین ]
[ نظرات () ]
سومین روز از آمدنت هم دارد می گذرد و تو همچنان بساط احوال جویی و دلنگرانی های دوستان ، اقوام و آشنایان را پهن کرده ای آن هم چه پهن کردنی … پیاده روی؛ دمکرده های شوید، گل گاوزبان، زعفران؛ روغن کرچک؛ نرمش های پروانه، قیچی، گربه؛ دوش گرم شبانه … هیچ کدام راضی به آمدنت نکرده است … اردیبهشت ماهی شده ای عاشق ناز و نوازش ! اما انگار توقعت بیش از اینهاست که با هیچ نوازشی نرم نمی شوی … انگار که دلبسته ای به همان دنیای کوچکت … شاید هم به یکی بودنمان… ولی ما سخت بیقرار دیدنت شده ایم !
-هیچوقت در زندگی اینقدر منتظر درد نبوده ام … دردی که بیشتر از اینکه درد باشد سرشار از ذوقست و خوشحالی. – مادرم با تمام مشغله های زندگی دو سه روزیست مهمان ماست . نماد تمام انرژی های مثبت و سرشار از خونسردی… حضورش دلهره های ورود به بیمارستان را به کلی برایم از بین برده است … – خیلی دوست دارم همه چیز سر وقت خودش اتفاق بیفتد ولی نگرانی های هفته چهل و یکم هم کم نیست… تنها وقتی دلم آرام می گیرد که زمزمه می کنم : والله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین … [ یکشنبه 92/2/1 ] [ 5:56 صبح ] [ حا.عین ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |