سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سایه روشن
 

نیت سفر که کردیم خیلی برنامه ها داشتیم … باغ،کوه،رود،دشت،صحرا،زیارت،خرید،مهمونی و و و

خدا را شکر که روزهای بیمارستانی و مراقبت ها و نقاهت و… تنها و در غربت نبودیم . لطف زیاد خدا بود و هست …

باغ پدری- دیروز – اردیبهشت 92 :

IMG_1489 IMG_1499 IMG_1502 IMG_1504

برای سبحان جون :

با هر بار لبخندزدنت تمام خستگی های مادرانه از من دور می شوند … فدای لبخندهای بی دندانت !

 

 


[ سه شنبه 92/2/31 ] [ 5:27 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

حضور مادربزرگ(همان ننجون خودمان-مادر مادرم) کنار من و سبحان جون، صبح ها که چندساعتی باید کارهای نتی ام رو انجام بدم نعمت بزرگیه.

ساعتها با پسرک حرف میزنه و حرف میزنه. لالایی میخونه. قصه میگه. پند و نصیحت و و و

پسرک هم خوشحال….

کنار همه وجود خوبش، لحظاتی هم بند دلم پاره میشه

وقتی با قد خمیده و دستان ضعیف پسرک رو برمیداره و میره پای سماور 2 تا چایی دبش برای جفتمان بیاره…

وقتی دستای پسرک رو گرفته و داره از زمین بلندش میکنه …

وقتی سمعکش رو نذاشته و بلند بلند تو گوش پسرک حرف میزنه …

وقتی پسرک رو برداشته که ببره دست و صورتش رو بشوره …

وقتی پسرک خوابه و میاد بغلش میکنه آروغهای جا مانده رو بگیره …

 

میفهمم هرکاری که می کنه با عشق و ذوق عجیبی برای پسرمان انجام میده ولی … جای حرص خوردن داره زیـــــــاد …

 

* شاید توهم زدم ولی چیز جالبی که از سبحان جون دیدم ؛ تا وقتی ننجون دورادور باهاش حرف میزنه خوشحال و آرومه. بغلش که میکنه سریع 4 تا انگشت رو فرو میکنه تو دهنش . اینجاست که ننجون گرانقدر ما حاضر میشه به خاطر شیر دادن بچه رو تحویل من بده … وقتی پسر رو بغلش می کنم با لبخند عجیبی فقط نگام می کنه و میلی به شیر خوردن نداره…


[ چهارشنبه 92/2/25 ] [ 7:58 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

بغض دارم

دلم تنگه

گرفته ام

هوای خونه که هیچ هوای کل شهر خفه کننده شده!

 

* محمدم رفته اتاق عمل برای جراحی آپاندیس و من همسر باید الان بفهمم و هیچ کاری از دستم برنیاد .

* دوست داشتم الان پیشت بودم . ناراضی ام از این وضع!

* آیه الکرسی هم که می خوانم یا بغض نمی گذارد تمامش کنم یا به کل یادم می رود هر چه از آیات حفظم!

* می دانم عمل کوچکی است اما نمی دانستم اینقدر ضعیفم در برابر مدت کوتاهی از بیهوشی تو …

 

* اللهم اشف کل مریض

 


[ چهارشنبه 92/2/18 ] [ 1:12 عصر ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد کنید:


[ دوشنبه 92/2/16 ] [ 7:52 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

روبروی آینه ایستاده ام…

زن دیروز … مادر امروز …

در دومین روز از دومین ماه سال ؛ بهشت را زیر پا که نه ! به دنیا آوردم …

من مادر شدم !

رسیده ام به آرزویی از کودکی … می خواهید در آینده چه کاره شوید ؟

همیشه در دل می گذراندمش : «خوب معلوم است می خواهم مادرشوم …»

و من چندروزیست شاغل شده ام !

 

* تصمیم گرفتن برای مادرشدن سخت است.

مادر شدن هم سخت تر..

ولی از همه مهمتر «مادری» کردن است.

ان شالله که بتوانیم مادری کنیم در شأن فرشته های کوچکمان …

پیشاپیش روز مادر را به همه مادران  تبریک می گویم …

_______

بعد نوشت:

عکس سبحان جون

IMG_1377


[ دوشنبه 92/2/9 ] [ 6:50 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

اینجا قم است . ساعت 2 بعدازظهر روز دوشنبه ، دوی دوی  نود و دو

مسافری از جنس آسمان نزول اجلال فرموده  و چراغ دلمان را روشن کرد

خدایا به عدد آنچه فقط خودت می توانی شمارش کنی تورا سپاس می گویم
و بحق رحمت بی کرانت توان تربیتی درخور شأن خادم حضرت صاحبت مسئلت می کنم

همسر عزیزم تو را هم به خاطر تمام دردها و مشقت هایی که در رساندن این امانت الهی
به دامن بهار کشیدی سپاس می گویم امیدوارم وجود پر مهرت همیشه گرمابخش زندگیمان باشد


[ دوشنبه 92/2/2 ] [ 2:41 عصر ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

سومین روز از آمدنت هم دارد می گذرد و تو همچنان بساط احوال جویی و دلنگرانی های دوستان ، اقوام و آشنایان را پهن کرده ای آن هم چه پهن کردنی …

پیاده روی؛ دمکرده های شوید، گل گاوزبان، زعفران؛ روغن کرچک؛ نرمش های پروانه، قیچی، گربه؛ دوش گرم شبانه … هیچ کدام راضی به آمدنت نکرده است …

اردیبهشت ماهی شده ای عاشق ناز و نوازش ! اما انگار توقعت بیش از اینهاست که با هیچ نوازشی نرم نمی شوی …

انگار که دلبسته ای به همان دنیای کوچکت … شاید هم به یکی بودنمان… ولی ما سخت بیقرار دیدنت شده ایم !

 

-هیچوقت در زندگی اینقدر منتظر درد نبوده ام … دردی که بیشتر از اینکه درد باشد سرشار از ذوقست و خوشحالی.

– مادرم با تمام مشغله های زندگی دو سه روزیست مهمان ماست . نماد تمام انرژی های مثبت و سرشار از خونسردی… حضورش دلهره های ورود به بیمارستان را به کلی برایم از بین برده است …

– خیلی دوست دارم همه چیز سر وقت خودش اتفاق بیفتد ولی نگرانی های هفته چهل و یکم هم کم نیست… تنها وقتی دلم آرام می گیرد که زمزمه می کنم : والله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین …


[ یکشنبه 92/2/1 ] [ 5:56 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 53
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 29794