سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سایه روشن
 

 

نیت های شومی تو سرم می چرخید .

همینجور که سرم توی لپ تاپ بود نگاهم  افتاد به زیر مبل . دیدم دو تا بسته پفک چشمک می زنند .

فهمیدم نیت های یمنی تو سرت می چرخه.

منت کشی اونم با پفک مینو .

دلم باهات نرم شد . از تصمیماتم منصرف شدم.

این بار فقط به خاطر پفک نمکی ! اونم بشرطها و شروطها …

 

 


[ چهارشنبه 90/9/30 ] [ 10:42 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

بعد از چت با رئیس :

حرف هایی که باید زد ولی نگفته می مانند

حرف هایی که نباید زد ولی گفته میشوند …

انتخاب جملات  از بین کلماتی که در سر چرخ می زنند خیلی سخته . و اون لحظه فقط تویی که باید انتخاب کنی . این انتخاب میتونه باعث بشه دل کسی بشکنه یا نه برعکس باشه ! میتونه احترامی رو به جا بیاره و یا نه! احترامی رو بشکونه …  میتونه تو رو به هدفت نزدیک کنه و یا برعکس دور کنه از اهداف.

بعدنوشت :

دیگه چه بعدی میخواهید داشته باشه !

 


[ پنج شنبه 90/9/24 ] [ 10:45 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]
جمعه 18 آذر 90

 


[ شنبه 90/9/19 ] [ 10:45 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

بنا به دگرگونی های احوال بنده در شب گذشته و سرازیر شدن اشکها … و اصرار محمد بر دانستن قضایا ؛ و از آنجایی که من نمیتوانم در یک لحظه هم  گریه کنم هم حرف بزنم…  قضایا برای محمدخان مبهم مانده بود …

و من فقط توانسته بودم در حد 2-3 جمله مثل آدم های دم مرگ چیزهایی بلغور کنم!

امروز صبح گوشی موبایل را دست گرفته و سعی کردم خیلی خلاصه وار (درحد فقط 8 اس ام اس دوتایی!!) توضیح بدم که آره من فلان من بهمان …

و از اونجایی که بهم ثابت شده بود محمد خان در تنهایی بهتر میتونه قضایا رو هضم کنه ، ترجیح دادم همین طور اس ام اسی حرفامو زده باشم که مبادا رو در رو قضیه به پرتاب اسباب و وسایل خونه به در و دیوار ختم شود .

 

_______

بعد نوشت :

امروز صبح محمد خان بعد از رساندن من به دم در دفتر ، اعلام کرده بودند که گوشی ام را منزل جا گذاشته ام …

 

 


[ پنج شنبه 90/9/10 ] [ 10:44 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

پرم از تنهایی

آمدم بنویسم از این روزها …

از این ساعات …

از بغضها ..

گله ها و شکایت ها …

ولی نه !

حیفم آمد.

حیف از روشنی ها

که در سایه ها محو شوند و بیرنگ …

حیف است بنویسم از نبودن هایت…

حیف است بنویسم از نداشتن هایت

که چقدر این روزها پرم از نداشتنی ها

دوست دارم تمام “خودم” های خودم را جمع کنم و بروم

خیلی دور.

آنقدر که در ماندن ها غرق نشوم !

دلم این روزها

ماندن نمی خواهد

بیزار است از ماندن.

از اینکه بنشیند و نگاه کند و نگاه .

دوست دارم در سکوتی آنقدر طولانی بمانم

تا صدایم در هیاهوی کلماتت گم نشود.

تا حرف های نگفته فدای این دقائق نشوند …

دوست دارم

“خودم” را فریاد بزنم

و تو بغضی شوی در گلویم

در دلم …

و بعد حسرت …

 _________________________

بعدنوشت :

فریاد میزنم تنهایی هارو ! تا بدونی کمرنگی این روزها … سرد! عین سردی روزها …

 


[ یکشنبه 90/9/6 ] [ 10:44 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

کاربره زنگ زده می پرسم :

نام کاربریتون چیه که من باهاش وارد بشم ؟

میگه z.pishnamazi

و ادامه میده : پسوردشم همینه

هرچی میزنم وارد نمیشه

میگم مطمئنید اینه؟ چرا وارد نمیشه؟

میگه اینو رو کاغذ بهمون دادند.

ولی البته ما یه چیز دیگه می زنیم که وارد بشه !!! اینو خودتون قبلنا داده بودید !

بعدنوشت:
خدایا یه توانی صبری چیزی بده من بتونم در کمال آرامش مفهوم نام کاربری و کلمه عبور رو برا این قشر توضیح بدم !!

 


[ پنج شنبه 90/9/3 ] [ 10:43 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 29757