سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سایه روشن
 

دیشب تولدم بود. تولد 26 سالگی !! ( دوتا علامت تعجب گذاشتم برای اینکه خودمم فکر نمی کردم 26 سالگی باشه سعی داشتم یه جور حساب کنم بشه 25 هههه)

همسری برام سنگ تموم گذاشت . اولش که فکر کردم یادش رفته . نه که دستمون بند اسباب کشی بود . محمد بلا هم گذاشت خوب بگذره تا من فکر کنم واقعا یادش رفته !

فعلا به دلیل اسباب کشی و … چون هنوز نتونستیم شارژر لپ تاپ رو پیدا کنیم از گذاشتن تصاویر کیک و کادو معذورم ! ولی در روزهای آینده یه بعد نوشت می زنم و عکس های اون شب رو می ذارم همین پایین.

امسال تولدم یه خوبی که داشت مامانم هم پیشمون بود . حضورش هدیه ای بود از طرف خدا . و هدیه اش دعایی بود که صدردصد برآورده میشه .(انشالله سال دیگه تولد رو تو خونه خودتون بگیرید) . انشا اللهی که مادر گفته باشه ردخور نداره  :دی

مرسی از محمد جونم ! واقعا یه سورپرایز عالی بود ! کادویی که خیلی دوست داشتم یه نفر برام بخره ولی فکرشم نمیکردم محمد اون یه نفر باشه !

 

_____________

بعد نوشت:

 


[ دوشنبه 90/7/18 ] [ 10:39 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

– راستی ما احتمالا آخر این هفته زحمتو کم میکنیم . یه مورد اجاره ای پیدا کردیم خوب که نه ولی بد نیست .

– بیداری ؟

– بله .

تلفن زنگ میخوره … (و ادامه مکالمه من و خانم صابخونه)

من و محمد خیلی خوش باورانه فکر می کردیم حالا یه مهلت دوباره می خواد بهمون بده و دلش نرم شده که بمونیم  تا خونه خودمونو آقایون مسکن مهری تحویل بدن !

 

_______

بعد نوشت :

1? صابخونه جان ضمن یادآوری شش ماه قبل ، یادآور شدند  که حالا حالا ها هم خونه تون رو تحویل نمیدن …

2? خلاصه که خونه ی خوبی بود …

 


[ سه شنبه 90/7/12 ] [ 10:39 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

دوشبه که یه مهمون ناخوانده برامون رسیده . طوطی سخنگوی صاحبخونمون که چندشبی طوطیش رو داده امانت تا از مسافرت برگرده .

یه حس خاصی داره بودنش توی خونمون . اولین باره یه موجود زنده کنار من و محمد ورجه وورجه و شلوغ کاری میکنه ! تو این فکرم که اینکه فقط یه طوطی بیشتر نیست اینطور لذت بخش بوده برامون. حالا اگه این موجود زنده بچه خود آدم باشه چقدر میتونه لذت بخش باشه!

بعدنوشت:

قابل توجه محمدخان!

 


[ یکشنبه 90/7/10 ] [ 10:38 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

دقایقی پیش ….

گوشیم داره زنگ میخوره . از موبایل خواهرمه ! تا میام جواب بدم قطع میشه.

گوشی رو بر میدارم و شماره خونه خواهر اینارو میگیرم . بعد از 7-8 تا زنگ بالاخره خواهرجان گوشیرو برمیداره .

ازش می پرسم : کاری داشتی زنگ می زدی ؟

خواهرم با گفتن یک امیر حسییییییییییییییییییین کشیده (دقیقاً عین همین که نوشتم) گوشی رو میندازه و من فقط صدای دوتا پا میشونم که دور خونه بدو بدو میکنن!!!

خنده دار ترش صدای امیرحسینه که با “وای وای وای” گفتنش مامانش و می گیره به مسخره بازی و این بدو و اون بدو !

بعد نوشت :

1-باید مفصل با خواهرجان حرف بزنم اینقدر هرس بیخودی نخوره

2-فدای جیگرخاله بشم دلم براش تنگ شد !


[ یکشنبه 90/7/10 ] [ 10:37 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

بالاخره یه فرصتی شد چندروزی به خودمون مرخصی بدیم و بزنیم به شهرستان . به نظرم ذخیره کردن چندتا دونه عکس برای به یادآوردن این روزها در سالهای آینده بهتر از گزارشهای مفصل و خاطره نویسی های چندصفحه ای می تونه باشه .

منم سه تا عکس زیر رو انتخاب کردم :

 

___________________

بعد نوشت : تعطیلی هر چی باشه می گذره، غافل از عمرمون…

 


[ چهارشنبه 90/7/6 ] [ 10:37 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 51
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 29792