سایه روشن | ||
دیشب دلم خیلی گرفته بود . عجیب گرفته بود . یه بغض تازه داشت خفم می کرد . شاید دلم برا خونه خودمون تنگ شده بود . شاید از حرف تو ناراحت شده بودم . شاید از تکراری بودن روزام خسته شده بودم . نمی دونم ! شایدم همه ی اینا بوده که دست به دست هم داد که بگم من خوابم میاد و برم زیر پتو بغضمو خالی کنم … همیشه دستات به من آرامش میده . ممنون که همیشه بهم می فهمونی کنارمی . ممنون بابت همه ی مهربونیات . منو ببخش بابت همه ی بچه بازیام . [ سه شنبه 89/6/2 ] [ 10:10 صبح ] [ حا.عین ]
[ نظرات () ]
شنبه میریم ماه عسل . بالاخره امام رضا ما رو هم طلبید . داشتم یواش یواش فکر می کردم دیگه نمیخواد من برم پیشش . یه رازی بین من و امام رضا هست . یه راز قشنگ ! محمد اصرار نکن که عمراً بهت بگم ! آخه روم نمی شه . . . . . باشه میگم . اینم چون خیلی دوسِت دارم بهت میگم : سال 82(اگه اشتباه نکنم ) اولین باری بود که رفتم مشهد . الان سرمو انداختم زیر.لپام سرخ شده . خجالت داره این که می خوام بگم . خوب دوست داشتم یکی مال خودم باشه که دوسش داشته باشم که منم مال اون باشم و دوسم داشته باشه … برا همین دعایی که کردم گفتم یکی که الان تو این جمع حضور داره و می دونی برا من بهترینه به من برسون تا مال من بشه . روزی که گفتی تو هم توی اون اردو حضور داشتی و کنار ما تو اتوبوس پسرا بودی … موندم اون لحظه ! اون روز فهمیدم آدم کم صبریم … [ سه شنبه 89/6/2 ] [ 10:9 صبح ] [ حا.عین ]
[ نظرات () ]
[ سه شنبه 89/6/2 ] [ 8:59 صبح ] [ حا.عین ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |