سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سایه روشن
 

حال دل با تو گفتنم هوس است                 خبر دل شِنُفتنم هوس است
طمع خام بین، که قصه‌ی فاش                 از رقیبان نهفتنم هوس است
شب قدری چنین عزیز و شریف             با تو تا روز خفتنم هوس است
وَه که دُر‌دانه‌ای چنین نازک                   در شب تار سُفتنم هوس است
ای صبا! امشبم مدد فرمای                 که سحرگه شکفتنم هوس است
از برای شَرَف به نوک مژه                   خاک راه تو رُفتنم هوس است
همچو حافظ به رَغم مدعیان                 شعر رِندانه گفتنم هوس است

یــلداتونـــ ـ مبارکــ ـ


[ پنج شنبه 91/9/30 ] [ 7:7 عصر ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

این روزها …

تکان که میخوری ، تمام هستی تکان می خورد …

دنیایمان لبخند می زند … و دلمان قنج می رود برای آغوش گرفتن هایت …

تلنگرهای مادرشدن و پدرشدن روز به روز جدی تر و جدی تر می شوند …

 

بعدنوشت :

مدتیست از شنیدن احوالات بعضی مادران ، کمی ترس از زایمان زودرس گرفته ام.

از همینجا از شما نباتونه عزیز تمنا دارم : « مادر به فدات ! برای آمدن هیچ عجله ای نداشته باش ! »

 

 


[ سه شنبه 91/9/28 ] [ 7:56 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

- وای 2 سال زوده ! من نمیخوام بچه دار بشم فعلا. برای مادر عواقب داره
– یعنی تو الان هیچ استرسی نداری؟ چه حرفا!
– بچت پسره؟ خوب الحمدلله
– دیدم شوهرت خوشحاله نگو بچه اش پسره !!!!
– اشاره به من با پای درازکش : زنهای این دوره با یه بچه زوارشون در رفته!
– خدا کنه فقط سزارین نشی. طبیعیه که بچه سالمه
– حاضرم بچه ها مردمو نگه دارم ولی بچه خودمو نه !!!
– دختر فلانی رو بگیرید برا پسرت!
– چقدر کوچیکه بچت ! اصلا وزن گرفتی ؟

و..

و…

و…

این روزها یکی از مزیت های «غریبی زندگی کردن» رو خیلی خوب چشیدم. اینکه از حرف های آزار دهنده در رفت و آمدها به دور هستی . اینکه کسی نیست مدام آمارت رو بگیره و گزینه ای شوی برای نقل مجلس شدن!

تقریباً در همه نشست های هفته اخیر با  اقوام شوهر، حرف از بچه دار شدن و زایمان و بچه داری و بچه پروری به میان می آمد. در تمام این دور هم نشستن ها به این فکر می کردم که چرا بعضی ها نمی توانند با سکوتشان احترام خود را بالا ببرند.

اینکه کسی تصمیم گرفته بچه دار شود ،اینکه اصلا زمان وزن گیری من رسیده یا نه ؟ اینکه فرزند از جان عزیزترمان دختر است یا پسر؟ اینکه چطور قرار است به دنیا بیاید و … فکر نمی کنم چیزهایی باشد که اظهار نظر دیگران را بطلبد.

شاید چون خودم بیشتر اهل سکوت ، و کمتر اهل حرف و حدیث و بحث و جدلم اینها برایم عجیب است ! نمی دانم !

فقط فهمیدم هرطور باشی بالاخره حرف برای به نقد کشیدنت بسیار است…

 


[ دوشنبه 91/9/27 ] [ 5:7 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

قلـم به دسـت ، در اوّل وصـف تو مانـده ام!

مرا ببخش که غریب بودم و پیشت نمانده ام

 

هجوم درد به سینه ات را هنوز، نه باور نکرده ام!

کـوتـه دو دســت خویـش ز درگهِ شـافی نـکـرده ام

 

دخیل پنجره فولاد، به تمنّی نشسته ام

دربِ کلاسِ صبرو صبوری نبسته ام

 

رسم تو این نـبود که مارا کنـی رها!

چه کرد به جان تو این درد بی دوا؟!

 

حلاوت پدر شـدن به کامم شده تباه

حالا که یتیم گشتم و رخت تنم سیاه

 

پدر، رفتی و با خودت صفا هم رفت!

به جز مرام تو هر چیز به قابی رفت

 

دعا می کنـم اگر مـرا صدایـی هست

ز خدایی که فرموده ألا معادی هست

 

دمادم به هرزمان ومکان، لحظ? دیدار

شـود شـــفیـع تــــــو آن حــیدر کـــرّار

 

محمدرضا-آذر 91

بعدنوشت خودم :

ظهر پنج شنبه 16 آذر ، به وقت اذان ظهر ، خبر رفتنت غمی داشت سنگین .

خوبی هایت آنقدر دلنشین بود که از خدا خواستم  تمامش را بعد از رفتنت و در نبودت  به فرزندمان هدیه دهد …

دعایمان کن مثل همیشه …


[ شنبه 91/9/25 ] [ 5:12 عصر ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

این روزها یک گوشه از ذهنمان -حتی در اوج خنده ها- غصه ی کنج خانه ایست که پرشده  است از بغض و التماس .

نگاه سبز پدر که نشان از تلاشِ ماندن و سر پا ایستادن ها دارد …

و من می دانم …

تو در یک نیمه شب تاریک بی خواب! بر سفیدی کاغذ چه سیاهه میکنی . آهنگ غمگین نوشته هایت سکوت خانه را شکسته …

 


[ چهارشنبه 91/9/15 ] [ 7:43 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]


[ پنج شنبه 91/9/9 ] [ 7:31 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

می آید سمت من…

سرش را کنار سرم روی بالشت می گذارد…

نگاهش میکنم …

لبخند قشنگی تحویلم می دهد …

دستم را می گیرد و می گوید :

– عمـــــــه ! یه چیزی بگم به کسی نمیگی ؟

: جون عمه؟ نه نمیگم چی هست؟

– حتی به عمو محمد؟

: باشه حتی به عمو محمد!

– نه قول بده!

: خوب باشه قول میدم !

– انگشتتو بیار …

(انگشت کوچکش را در انگشت کوچکم حلقه می زند ومی گوید : قول-قول-قول)

دوست داشتنی تر از همیشه می شود وقتی مرا یاد بچگی های خودم می اندازد …

منم با اون تکرار می کنم : قول-قول-قول

گوشش را می چسباند به گوشم و حرف هایش را تندتند می زند …

حالا این عمه است که مانده چه بگوید در ادامه این حرفها …

هنوز در سختی شنیدن این جملات وامانده ام که بلند می شود و همانطور که دور می شود می گوید : قول دادی ها !

بعدنوشت:

قول دادن سخت است… روزها می گذرد از قولی که داده ام ولی روزی نیست که به یادش نیفتم و غصه ام نشود…

چندروزی شهرستان بودیم. حال و هوایمان کمی عوض شد. برخیش احوالات خوب و برخیش احوالات بد.

برای سلامتی پدری از جنس فرشته ها دعایمان کنید …

 


[ پنج شنبه 91/9/9 ] [ 7:15 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 26
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 29767