سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سایه روشن
 

 

نمونه دیگر :

جیگر خاله به خواهر جان : مامان بیا داداشو بذاریم امامزاده بیان ببرنش ….

 

بعدنوشت:

1- من خط خودمو مرتب کشیدم اون که کجه مربوط به آقای شوهره :)

2-عمرا اگر بپذیرم ذهن مخرب جیگر خاله به خاله جانش رفته باشه

3- خدا بخیر کند عاقبت بچه های مارا با این برنامه های صدا سیمایی …

 

 

 


[ شنبه 91/5/14 ] [ 8:18 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

بعضی وقتها اتفاقاتی که میفته، حرفهایی که گفته و شنیده میشه آدمو مجبور می کنه ذهنش به سمت خاطراتی کشیده بشه… حالا هرچقدر هم که میخواهی تلاش کنی چیزی رو که (نباید) به یاد بیاری … بدتر از گوشه گوشه مغزت میکشه بیرون و میذاره جلو چشمت .

به یاد آوردن برخی خاطرات قدیم با آدم های قدیم که خوبی هاشون کم نبوده به راحتی از ذهن بیرون نمیره مخصوصاً که نتونی شبیه اون خوبیها رو اطرافت لمس کنی … یا حداقل به پررنگی اون خوبیها برات تکرار نشده باشه …

خوبی هایی که بدون گذاشتن منت، بدون انتظار از تلافی ، از صمیم قلب و فقط به خاطر تو باشند … و بعد با به خاطر آوردنشون بغضی سنگین بشینه تو گلوت و نتونی فریادش کنی …

امروز دلم تنگ شد …  برای لمس یک جو معرفت! ذره ای قدرشناسی و یک حس مهربانیِ بی غل و غش

___________

بعدنوشت:

1- مواظب حرف هایمان باشیم …

2- همه چیز را پاک می کنم تا فقط “تو” بمانی و “خوب بودن هایت” … این حالم را بهتر می کند …


[ سه شنبه 91/5/10 ] [ 11:5 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

از سر شب زیاد دورم میچرخد . می دانم امشب از آن شب هاییست که نمی گذارد به راحتی صبح شود!

مگس مزاحم را می گویم… نیش هایی که نثارم می کند و یکی یکی اضافه می شوند …

غرغرکنان از نیش هایی که خورده ام و مگسی که هنوز زنده است به رختخواب می روم.

.

.

.

نمی دانم چقدر از خوابم گذشته . اصلا نمی دانم خوابم یا بیدار ؟! مگس همچنان روی تصاویر ذهنم نویز می اندازد. خوابم شده شبیه فیلم هایی که با سی دی خش دار ببینی و چند ثانیه یکبار به خش های پررنگش برسی!

زمزمه ناله ها و غرغر زیر لب خودم شده از خش بدتر! مغزم که خسته از این همه پارازیت است، دستور بیدار شدن را اعلام می کند !

به محض گرفتن دستور ، چشم هایم را باز می کنم …. چشمتان بد نبیند ! با دیدن یک جفت چشم، در تاریکی اتاق، که داشت تا حلقم پیش می آمد و برق تازه ای داشت، فریادی شبیه «وااااااااااااای»کشیده و به سمت دیوار خودم را جمع می کنم .

با دور شدن آن یک جفت چشم  و شنیدن «نترس! نترس! منم!» ، کمی آرامتر می شوم …

 

لحظاتی بعد :

محمدخان : داشتم سعی می کردم که ببینم با چشم باز ناله می کنی یا بسته !

من :

 

بعد نوشت :

بعد از درج چندین  پست آه و ناله و دعا و نیایش ، نوشتن این یکی هرچند لحظه خودش بد بود ولی الان هر دویمان را می خنداند…


[ یکشنبه 91/5/8 ] [ 9:4 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

غریب نوازی کن دمی …

هوای این شهر فقط از تو پر است!

 


[ یکشنبه 91/5/8 ] [ 7:17 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]

 

” من ”

بغض داشتم

و

” او”

می بارید …

بنازم وفایش را …

 

 

آسمان را می گویم …


[ یکشنبه 91/5/1 ] [ 8:16 صبح ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 103
بازدید دیروز: 92
کل بازدیدها: 30026