سایه روشن | ||
حضور مادربزرگ(همان ننجون خودمان-مادر مادرم) کنار من و سبحان جون، صبح ها که چندساعتی باید کارهای نتی ام رو انجام بدم نعمت بزرگیه. ساعتها با پسرک حرف میزنه و حرف میزنه. لالایی میخونه. قصه میگه. پند و نصیحت و و و پسرک هم خوشحال…. کنار همه وجود خوبش، لحظاتی هم بند دلم پاره میشه وقتی با قد خمیده و دستان ضعیف پسرک رو برمیداره و میره پای سماور 2 تا چایی دبش برای جفتمان بیاره… وقتی دستای پسرک رو گرفته و داره از زمین بلندش میکنه … وقتی سمعکش رو نذاشته و بلند بلند تو گوش پسرک حرف میزنه … وقتی پسرک رو برداشته که ببره دست و صورتش رو بشوره … وقتی پسرک خوابه و میاد بغلش میکنه آروغهای جا مانده رو بگیره …
میفهمم هرکاری که می کنه با عشق و ذوق عجیبی برای پسرمان انجام میده ولی … جای حرص خوردن داره زیـــــــاد …
* شاید توهم زدم ولی چیز جالبی که از سبحان جون دیدم ؛ تا وقتی ننجون دورادور باهاش حرف میزنه خوشحال و آرومه. بغلش که میکنه سریع 4 تا انگشت رو فرو میکنه تو دهنش . اینجاست که ننجون گرانقدر ما حاضر میشه به خاطر شیر دادن بچه رو تحویل من بده … وقتی پسر رو بغلش می کنم با لبخند عجیبی فقط نگام می کنه و میلی به شیر خوردن نداره… [ چهارشنبه 92/2/25 ] [ 7:58 صبح ] [ حا.عین ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |