سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سایه روشن
 

از صورتش فقط یک بینی بیرون مانده بود. با یک دست چادرش را محکم بالای لبش چفت کرده بود! نمیخواست کسی صورتش را ببیند!
نشست کنار سنگ قبر. فاتحه ای فرستاد. بلند شد که برود ... دست دیگرش‌ را از لای چادر بیرون آورد. می لرزید ... یک سیب برداشت ، انداخت داخل کیسه اش .
رفت سراغ قبر بعدی ...شاید هم سیب بعدی ...
و این قصه ادامه دارد ...
.
.
.
خوش به حال مرده های این قبر ها که میوه رسان بچه های این زنند!
.
.
.
از دست رفته هایمان را دریابیم ... بلکه خیرمان به زنده های شهر هم برسد ...


[ سه شنبه 93/9/25 ] [ 6:10 عصر ] [ حا.عین ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 48
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 30392