سایه روشن | ||
در یخچالو که بستم وقتی برگشتم دستم خورد به نوک اپن، همون نوک تیزه که چندباردیگه ازش خورده بودم . دفعه دوم پام ضربه خورد … خندیدی و گفتی خدا بخیر کنه سومیش چی باشه؟! خیلی طول نکشید سومیشو خوردم. اینبار از خودت… زدی درست وسط قلبم … اولین بار بود به این شدت از دستت دلخور شده بودم … موندم این همون محمد اون روزهای بهاریه ؟ و تو به جای هرکاری که یه “مرد” اون لحظات میتونه انجام بده کارایی کردی که از بچه هم کمتر دیدمت ! دیشب یه آرزو از ته دل کردم . میگن هرموقع دعا کنی خدا میشنوه . چه نشسته پای جا نماز چه خوابیده توی تخت! دستامو بردم بالا گفتم خدایا چی میشه بعضی بنده هات بی هیچ بهونه ای صبح که از خواب پا میشن میبینن اومدن پیشت و از هرچی کثیفی این دنیاس رها شدن! نمیدونم ایست قلبی … مغزی … سکته .. هرچیزی . آخه شنیدم راحت ترین جون دادن هم همون مرگ موقع خوابه. پا گذاشتم رو همه آرزوهامو از ته دل خواستم دیگه نباشم. شاید خیلی ضعیف شدم در برابر مشکلات کوچیک و بزرگ که اینطور دعایی کردم. شایدم خیلی تنها … شایدم کافر شدم … ضعف، تنهایی،کفر یا هرچیز دیگه ! دیشب آرزوی مردن کردم . [ پنج شنبه 90/6/3 ] [ 10:35 صبح ] [ حا.عین ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |